سادگیهای خاکی رنگ
ساحل افتاده گفت : « گر چه بسي زيستم هيچ نه معلوم شد آه كه من كيستم .» موج ز خود رفته اي، تيز خراميد و گفت : « هستم اگر مي روم گر نروم نيستم . » (( محمد اقبال لاهوري )) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ موج ز خود رفته رفت ساحل افتاده ماند . اين، تن فرسوده را، پاي به دامن كشيد؛ و آن سر آسوده را، سوي افق ها كشاند . *** ساحل تنها، به درد در پي او ناله كرد: - (( موج سبكبال من، بي خبر از حال من، پاي تو در بند نيست ! كوه دماوند نيست ! « هستم اگر مي روم » ! خوشتر ازين پند نيست . بسته به زنجير را ليك خوش آيند نيست . )) *** ناله خاموش او، در دلم آتش فكند رفتن؟ ماندن؟ كدام؟ اي دل انديشمند ؟ گفت : - (( به پايان راه، هر دو به هم مي رسند ! )) عمر گذر كرده را غرق تماشام شدم : سينه كشان همچو موج، راهي دريا شدم هستم اگر ميروم، گفتم و رفتم چو باد تن، همه شوق و اميد، جان همه آوا شدم بس به فراز و نشيب، رفتم و باز آمدم، زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دريا زدم ! شوق در آمد ز پاي، پاي درآمد به سنگ و آن نفس گرم تاز، در خم و پيچ درنگ؛ اكنون، ديگر، دريغ، تن به قضا داده است ! موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است !
نظرات شما عزیزان: مانا سرداری
![]() ساعت11:21---24 ارديبهشت 1391
انگار میدونستین من ادبیاتیم خیلی خیلی خوشگل بود
پاسخ:قابل نداشت.
سلام /شکوفه جان
متنت عالیه ... به امید مطالب بهتر وبیشتر پاسخ:سپاس.
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب نويسندگان |
||
![]() |